دمی خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان .....
مرا در دل همی آيد که من دل را کنم قربان
نبايد بددلی کردن ببايد کردن اين فرمان
دل من می نيارامد که من با دل بيارامم
ببايد کرد ترک دل نبايد خصم شد با جان
زهی ميدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی بايد کرد وانگه رفت در ميدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک اين سر خنک آن سر که دارد اين چنين جولان
اگر جانباز و عياری وگر در خون خود ياری
پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسايان
اگر مجنون زنجيری سر زنجير می گيری
وگر از شير زادستی چپی چون گربه در انبان
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سيخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش هاست در جانم کشنده کيست می دانم
دمی خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازيچه اويم ز بازی های او حيران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بريزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ويران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می بپوشاند به صبحم می کند يقظان
گر اين از شمس تبريز است زهی بنده نوازی ها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران