هنوز هستم، اینم دو سال دیگه

وقتی باید سال رو از تقویم نگاه کنم و نمیدونم 1402 هست یا 1403، یعنی داره تموم میشه!

عمری دگر بباید...

و سه سال و اندی دیگر هم گذشت

شعر اصلی: روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند....

و بالاخره: روزی آمد که دلم هیچ تمنا نکند...

خلاصه گر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست...

دوسال دیگه هم گذشت...

هیچی....

وای چقدر غلط پیدا کردم توی نوشته های پستهای هشت نه سال پیشم...

ولی میذارم همینجور بمونن....

یادگاری دوران جوانی هستند...

هر چیز بدی رو جور دیگر هم میشود دید...

سلام

سلام پس چهار سال دوری....

یک دهه از پست اولم گذشت...

خـُــرّم آن روز کـزیـن مـنـــــزل ویـران بـروم .......

خـُــرّم آن روز کـزیـن مـنـــــزل ویـران بـروم

راحـت جـان طـلـبــم و ز پـی جـانـان بـروم

گـر چه دانـم که به جایی نـبـرد راه غـریـب

مـن بـه بـوی سـر آن زلـف پـریـشـان بـروم

دلـم از وحـشـت زنـدان سـکـنــدر بـگـرفـت

رخـت بـر بـنـدم تـا مـُلـک سـُلـَیـْمـان بـروم

چون صـبـا بـا تـن بـیـمـار و دل بـی طـاقـت

بـه هــواداری آن ســـــــرو خـرامــان بــروم

در ره او چـو قـلـم گـر بـه سـرم بـایـد رفـت

بـا دل زخـم کـش و دیـــده‌ی گـریـان بـروم

نـذر کـردم گـر ازیـن غـــم بـه در آیـم روزی

تـا در مـیـکـــده شـادان و غـزلـخـوان بـروم

بـه هــــواداری او ذرّه صـفـت رقـص کـنــان

تـا لـب چشمه‌ی خورشید درخشان بـروم

تـازیـان را غـم احـوال گـران‌بـاران نـیـسـت

پـارسایان مـددی! تا خوش و خندان بـروم

ور چو حـافــظ ز بـیـابـان نـبـرم ره بـیـرون

هـمــــره کـوکـبــــه‌ی آصــف دوران بــروم


خداحافظ.....

زمانه كيفر بيداد سخت خواهد داد . سزاي رستم بد روز مرگ سهراب است ......

 

كجايي؟ اي كه دلم بي‌ تو در تب و تاب است

چه بس خيال پريشان به چشم بي‌خواب است

به ساكنان سلامت خبر كه خواهد برد

كه باز كشتي ما در ميان غرقاب است

ز چشم خويش گرفتم قياس كار جهان

كه نقش مردم حق‌بين هميشه بر آب است

به سينه سر محبت نهان كنيد كه باز

هزار تير بلا در كمين ارباب است

ببين در آينه‌داري ثبات سينه‌ي ما

اگر چه با دل لرزان به سان سيماب است

بر آستان وفا سر نهاده‌ايم و هنوز

اگر اميد گشايش بود ازين باب است

مدار چشم اميد از چراغدار سپهر

سياه‌گوشه‌ي زندان چه جاي مهتاب است

زمانه كيفر بيداد سخت خواهد داد

سزاي رستم بد روز مرگ سهراب است

قدح ز هر كه گرفتم به‌جز خمار نداشت

مريد ساقي خويشم كه باده‌اش ناب است

عقاب‌ها به هوا پر گشاده‌اند و دريغ

كه اين نمايش پرواز نقش در قاب است

در آرزوي تو آخر به باد خواهد رفت

چنين كه جان پريشان سايه بي‌تاب است

دمی خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان .....

مرا در دل همی آيد که من دل را کنم قربان
نبايد بددلی کردن ببايد کردن اين فرمان
دل من می نيارامد که من با دل بيارامم
ببايد کرد ترک دل نبايد خصم شد با جان
زهی ميدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی بايد کرد وانگه رفت در ميدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک اين سر خنک آن سر که دارد اين چنين جولان
اگر جانباز و عياری وگر در خون خود ياری
پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسايان
اگر مجنون زنجيری سر زنجير می گيری
وگر از شير زادستی چپی چون گربه در انبان
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سيخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش هاست در جانم کشنده کيست می دانم
دمی خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازيچه اويم ز بازی های او حيران

چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بريزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ويران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می بپوشاند به صبحم می کند يقظان
گر اين از شمس تبريز است زهی بنده نوازی ها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران 

آوخ چه کرد با ما این جان روزگار , آوخ چه داد به ما هدیه , آ موزگار.........

مشاهده ویدئوی محسن نامجو    اول ببینید بعد بخوانید

-----------

روزی که خرید مادر کیف مدرسه , قرمز , چمدانی ... کلاس اول با کلید

روزی که سخت حل میشد اصل هندسه , دبیر همدانی ... صد کاروان شهید

روزی که مرد خواهد جان بچه گی

روزی که حسرت واجب است بر تو پایه نعشه گی

روزی که رفت بر باد ... روزی که ماند در یاد

شهر کلان که روزی علی آباد باد !

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد ... تا باد چنین باد , داد و بی داد که تا باد چنین باد

روزی که خط کش تصویری شکست میانه ی تنبیه

روزی که زنگ خانه ها صور اسرافیل بود گویی

روز درک تضاد , تبیعض , تفاخر , ترجیح

روز لکه ی آب شور چشمت بر غلط دیکته

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد ... شهر کلان که روزی علی آباد باد

روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو

روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه

روز اشاعه ی سخنان نو آموخته

روز تعریف پر هیجان فیلم " هی جو "

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد

روزی که رید بر تو دختر همسایه

روزی که درید پدرت را کشور همسایه

روزی که مرگ از در بسته ز پنجره تو آمد

روزی که دو کانال بود , کانال یک به جنگ میرفت , از کانال دو " واتو واتو " آمد

روزی که مرد خواهد جان بچه گی

روزی که حسرت واجب است بر تو پایه نعشه گی

روزی که آتش به چه کار آید ! , تریاک را به بازدمت پز

روزی که منقل به چه کار آید , وافور را به سینه ات بنشان

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد , شهر کلان که روزی علی آباد باد

روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود

روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود

روزی که ریش !

روزی که زیر بغل پاره !

روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود !

روزی که داگلاس هنوز مایکل نبود ! , کرک بود

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد , شهر کلان که روزی علی آباد باد

روزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود

روزی که در استعاره ی فلک قطره بحر بود

روزی که دنیا تمام میشد هر هفته جمعه ها غروب

روزی که سرد بود

روز , حرام شطرنج و تخته نرد بود

تنها حلال این رنگ و روی زرد ... تنها حلال باری افیون و گرد بود

روزی که وله تنها عکس گمگشتگان بود

ایران نبود مهد تشنگان بود

روزی که پایتخت دشت آزادگان بود

دشت نبود , خیابان پادگان بود

روزی که رفت از یاد , روزی که داد بر باد , شهر کلان که روزی علی آباد باد

روزی که چمران بر پارک وی آرام خسبید

روزی که فوزیه در کربلایی شد شهید

روزی که شاه رفت , جمهوری یک طرفه شد

روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود

روزی که مهتاب بود , سراب بود , سراب ناب بود

آن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردمش , مادر خریده بود , سبز بود , " سون آپ " بود

آوخ چه کرد با ما این جان روزگار , آوخ چه داد به ما هدیه , آ موزگار

طراحی کته کلو ریتسم , قدسی , قاضی نور

روح جهان کارگری , پله ی عبور

خشم شدید برف روب فقیر , انگشت یخ زده ی پسر روزنامه فروش

یخ شکسته با اشاره انگشت , آب روان , سیل دمان , عقده به تیراژ پنج هزار تا

از آسمان میکروفون میبارید جبرا ً

گوساله هم یکی را بلعید سهوا ً

روزی که گوش مفت ترین جنس بود

قصه , کلیشه ی پولدار نا جنس بود

دختر به نام " نل ( Nel ) " , در هایو و هوی شهر , در جستجوی عدن ابد , پارادایز بود

در پشت موی ریخته بر چشم , برادرش

آن موهای منفصل از گردن پدر بزرگ

در لای چرخ کالسکه

در لای عاج چرخ کالسکه

در لای "ع" عاج چرخ کالسکه

در لای چرخش "ع" عاج چرخ کالسکه

در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار

بسی رنج بردیم در این سال سی

که رنج برده باشیم فقط , مرسی

 

حیف ....

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایۀ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر ان وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد که کویت
مگر آن وقت که در سایۀ زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبلۀ خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

بیاد خلیل حسن خلیل . حتما یادتونه

جهان مکان تاراج است

چنین می گویند بی خبران

رعیت در چنین دنیایی بی نوا

و اجنبی ارباب است و سرور

ما همگی چون گیاهان  بی گناه متولد شده ایم

نه از دامان دروغ شیر نوشیده ایم

و نه در خانه ریا نان خورده ایم

پس چه شد که مرگ بر ما چیره گشت  با دروغ

ما که  هم شهامتش را داشتیم

و هم شجاعتش را

 

و زندگی در گذراست

با خنده ها و گریه های اندوهبارش

و باانسانهای کورباطن وسیاه دل

وآدم هایی با قلب های سپید و نورانی

پس در پایان هر شب تیره

روشنایی روزخواهد آمد

و این همان حقیقتی است که

ازیادرفته است

ما همگی زاده یک مادریم

و خلقتی برابر داریم

بیاد مرحوم ایرج بسطامی . استاد بزرگ و مظلوم آواز ایران -  اولین مطلب ( از اینجا )

از نی بینوا می نویسم         از شب و گریه ها می نویسم

از من و تو بما می نویسم         بی تو بیهوده را می نویسم

در شگفتم چرا می نویسم

صبر سنگم صبوری صدا نیست         مرگ سنگینم از من جدا نیست

جز شکستن مرا ماجرا نیست         نی غلط گفتم این هم روا نیست

واژه واژه تو را می نویسم

بوی تو بوی گلهای خانه         بوی سبزینگی در جوانه

بوی دلتنگی محرمانه          من ترا در غزل و ترانه

از رفاقت جدا می نویسم

سودا ( شاید آخرین مطلب)

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون


نهنگی هم برآرد سر ، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان ، شود بی آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحر فرسا را
کشد در قعر ناگاهان ، به دست قعر چون قارون


چو این تبدیلها آمد ، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد ، که چون غرق است در بیچون


چه دانمهای بسیار است ، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون

بهانه

   ای ستاره ها که از جهان دور

 چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟

 در میان آبی زلال و  آسمان

   موج و درد و  خون و آشتی ندیده اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست

 این دیار وحشتی که در فضا رهاست

این سزای ظلمتی که آشیان ماست

 در پی تباهی شماست

گوشتان اگر به ناله ی من آشناست

از سفینه ای که می رود به سوی ماه

 از مسافری که می رسد ز گرد راه

 از زمین فتنه گر حذر کنید

پای این بشر اگر به آسمان رسد

 روزگارتان چو روزگار ما سیاهست

ای ستاره که پیش دیده ی منی

باورت نمی شود که در زمین

 هر کجا به هر کسی که می رسی

خنجری میان مشت خود نهفته است

پشت هر شکوفه تبسمی

 خار جانگدازی حیله ای شکفته است

آنکه با تو حرف می زند از روی مهر

 جز به فکر غارت دل تو نیست

گر چراغ روشنی به راه توست

 چشم گرگ جاودان گرسنه است

ای ستاره ما سلاممان بهانه است

 عشقمان دروغ جاودانه است

در زمین زبان حق بریده است

حق زبان تازیانه است

آنکه صادقانه با تو درد و دل کند

های های گریه شبانه است

ای ستاره باورت نمی شود

در میان باغ بی ترانه ی زمین

ساقه های سبز آشتی شکسته است

لاله های سرخ فشرده است

غنچه های نورس امید

لب به خنده وا نکرده مرده است

پرچم بلند سرو خاکی سر به خاک غم سپرده است

آن شقایق شفق که می شکفت

عصرها میان موج نور دامن از زمین کشیده است

سرخی و کبودی افق قلب مردم به خاک و خون تپیده است

دود و آتش به آسمان رسیده است

ای ستاره باورت نمی شود

آن سپیده دم که با صفا و ناز

در صفای بی کرانه می دمید

دیگر از زمین بریده است

آن سپیده ها سپیده نیست

رنگ چهره ی زمین پریده است

ابرهای روشنی که چون حریر بستر عروس ماه بود

پنجه های داغ های کهنه است

ای ستاره...ای ستاره ی غریب

از بشر مگوی و از زمین مپرس

زیر نعره ی گلوله های آتشین

از صفای گلوله های آتشین مپرس

زیر سیلی شکنجه های دردناک

از زوال چهره های نازنین مپرس

پیش چشم کودکان بی گناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس

در جهنمی که از جهان جداست

در جهنمی که در پیش دیده ی خداست

از لعیب کوره ها و کوه نعش ها

از عزیز زنده ها میان شعله ها

بیش از این مپرس

ای ستاره...ای ستاره ی غریب

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا به داد ما نمی رسد؟

ما صدای گریه مان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمی رسد؟

بگذریم از این ترانه های درد

بگذریم از این فسانه های تلخ

بگذر از من ای ستاره شب گذشت

قصه ی سیاه مردم زمین

بسته راه خواب ناز تو

می گریزد از فغان سرد من

گوش از ترانه بی نیاز تو

ای که دست من به دامنت نمی رسد

اشک من به دامن تو می چکد

 با نسیم دلکش سحر چشم خسته ی تو بسته می شود

 بی تو در حصار این شب سیاه

  عقده های گریه ی شبانه ام

   در گلو شکسته می شود

اسمان تو چه رنگ است امروز؟

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
اسمان تو چه رنگ است امروز؟
افتابی است هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
اسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
انچه میبینم دیوارست
اه،این سخت سیاه
ان چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند


Image hosted by Webshots.com

Image hosted by Webshots.com

جدایی

دل من همی داد گویی گوایی

که باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم

نبودست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن

نه چندان که یکسو نهی آشنایی

بجرم چه راندی مرا از در خود

گناهم نبودست جز بی گنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی

نگارا بدین زود سیری چرایی

که دانست کز تو مرا دید باید

به چندان وفا این همه بی وفایی

سپردم به تو دل ندانسته بودم

بدینگونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم

که تو بی‌وفا این همه بی وفایی

سپردم به تو دل ندانسته بودم

بدینگونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم

که تو بی وفا در جفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن

نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم

مرا باش تا بیش ازین آزمایی

هر کسی از ظن خود شد یار من ، از درون من نجست ....

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست

دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم!!

 

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم

ای چشم  ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم ...

بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود                           گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند                       در راه هوشیاری خود مست می رود

کاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست                   وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده                                   آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای                                 وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ                      بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند                          وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد                              آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که به قیمت قد کمان ماست                         تیری است بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند                          اما مسیر جاده به بن بست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای                                  وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ                       بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

 

سفر کرده

ای سفر کرده دلم بی تو بفرسود بیا

                                   غمت از خاک درت بیشترم سود بیا

                                 سود من جمله زهجر تو زیان خواهد شد

                                  گر زیانیست در این آمدن از سود بیا

                                  مایه ی راحت وآسایش دل بودی تو

                                    تا برفتی تو، دلم هیچ نیاسود، بیا

                                    زاشتیاق تو در افتاد به جانم آتش

                                   وز فراق تو درآمد به سرم دود،بیا

                                   گر زبهر دل دشمن نکنی چاره ی من

                                    دشمنم بردل بیچاره ببخشود، بیا

                                  زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم

                                   دیر گشت آمدنت، دیر مکن، زود بیا

                                 کم شود مهر زدوری، دگران را لیکن

                                کم نشد مهر من از دوری و افزود و بیا

                                 گر به پالودن خون دل من داری میل

                                   اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

از سیمین بهبهانی

 

ستاره دیـــــده فــــــروبست و آرمیــــــــد بیـــــا

شراب نـــور به رگ های شب دویــــد بیــــــــا

ز بس به دامن شب اشک انتظــــارم ریخــــت

گـــل سپیده شگفت و سحــــر دمیـــــد بیــــــــا

شهـــاب یاد تـــــو در آسمان خـــــاطــر مــــن

پیـــاپی از همه سو خط زر کشیـــــــد بیــــــا

ز بس نشستم و بـــا شب حـــدیث غم گفتـــــم

ز غصه رنگ من و رنـــگ شب پــرید بیــــا

به مـــرگم اگـــر تازه مـــــــی کنــی دیـــــدار

بهــــوش باش که هنگام آن رسیـــــد بیـــــــا

به گـــام های کسان می پرم گمـــا کـــــه توئی

دلــــم ز سینـــه بیـــرون شد زبس تپیــــد بیـــا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پــــروین داشت

کنـــون که دست سحـــر دانه دانه چیـــد بیــــا

امیــــد خاطــر سیمین دل شکستـــــه تویــــی

مــرا مخواه از این پیش نـــا امیـــــــد بیــــــا

بیاد م.امید

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی وگه خاموش

در آن مه گون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را میکنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نیمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آفشته اما رو به شهر و باغ وآ زادی

دو دیگر: راه نیمش ننگ نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام

سه دیگر: راه بی برگشت بی فرجام.

 

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام این جاوید خون آشام سوی ناهید این بد بیوه گرگ قحبه بیغم که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و میرقصید دست افشان و پا کوبان بسان دختر کولی

و اکنون می رند با ساغر (( ملک نیس )) یا ((نیما))

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها وآنها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندیست

که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پزمرده وپرپر به خاک افتند.

بهل کاین آسمان پاک  چراگاه مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانندو ندانستند کان خوبان

پدرشان کیست؟ ویا سود و ثمرشان چیست؟

 

بیا ره توشه برداریم.قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش بسان شعله آتش دواند در رگم خون نشیط زنده بیدار

نه این خونی که دارم .چیرو سردو تیره وبیمار.

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من این غرفه با پرده های تار و میپرسد

صدایش ناله ای بی نور :

کسی اینجاست؟

هلا! من با شمایم...های! میپرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی یا که لبخندی ؟

فشار دست گرم دوست مانندی؟

 

و می بیند صدایی نیست

نور آشنایی نیست .حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست.

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ.

وز ان سو میرود بیرون به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ وافیون است--- از اعطای درویشی که می خواند:

((جهان پیرست و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد))

وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.

 

پس از گشتی کسالت بار بدانسان   باز می پرسد    سر اندر غرقه با پرده های تار:

 

کسی اینجاست؟

و می بیند همان شمع وهمان نجواست.

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده مهجور:

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای زنده خود را؟

 

بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم.

کجا؟

هر جا که پیش آید.

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما زند بر پرده شبگیرشان تصویر

 

 

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود.

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش ونالد :دیر.

کجا؟

هر جا که پیش آید.

به آنجایی که می گویند چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمهایی هست که دائم روید و روید گل وبرگ بلورین بال شعر از آن.

و می نوشد  از آن مردی که میگوید:

((چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید؟))

 

به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست که مرگش نیز ((چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو))  مرگ پاک دیگری بوده ست.

 

 

کجا؟

هر جا که اینجا نیست.

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.

ز سیلی زن ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم.

در این تصویر عمر با سوط بی رحم خشایر شا

زند دیوانه وار  اما نه بر دریا

به گرده من  به رگهای فسرده من.

به زنده تو  به مرده من...

 

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته  ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزست

و نقش رنگ ورویش هم بدینسان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزست.

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرط را آغوش بگشایند

ومی رانیم گاهی تند گاه آرام

 

 

بیا ای خسته خاطر دوست!

ای مانند من دلکنده وغمگیت

 

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم.

 

من نگویم

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنیدای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک!

فکر ویران شدن خانه صیاد کنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید!

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران

خانه خویش محال است که آباد کنید!!!

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی آن گنج خدا داد کنید

بعد از رفتنت ..........

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني

 

تو را با لهجه گل هاي نيلوفر صدا كردم

 

تمام شب براي با طراوت ماندن

 

باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم

 

پس از يك جست وجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس

 

تو را از بين گل هايي كه در تنهاييم روييدند با حسرت جدا كردم

 

و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي:

 

دلم حيران و سرگردان چشمانيست رويايي و من

 

تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي

 

از تنهايي و حسرت رها كردم.

 

اين بود آخرين حرفت و رفتي...!

 

و من بعد ار عبور تلخ و غمگينت

 

چشم هايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي

 

خورشيد وا كردم.

 

نمي دانم چرا رفتي...؟

 

نمي دانم چرا...؟

 شايد خطا كردم و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي

 

نمي دانم كجا...؟

 

تا كي...؟

 

براي چه...؟

 

ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد و بعد از

 

رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت

 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد

 

و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت

 

تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتنت آسمان چشم هايم خيس باران بود

 

و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد

 

من بي تو تمام هستم از دست خواهد رفت

 

كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

 

و بعد از رفتنت درياچه بغضي كرد

 

كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد

 

و من با آن كه مي دانم تو هرگز ياد مرا با عبور خود نخواهي برد

 

هنوز آشفته چشمان زيباي توام

برگرد...

 

برگرد و ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

 

و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد كسي از پشت

 

قاب پنجره آرام و زيبا گفت:

 

تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو :

 

كه در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم

 

و من در حالتي ما بين اشك و حسرت و ترديد

 

كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سرد است

 

در امواج پاييزي ترين ويراني يك دل

 

ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر

 

نمي دانم چرا...؟

 

شايد به رسم عادت پروانگي مان باز براي

 

شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت

 

دعا كردم.....

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکشَد کَسَش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

--

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد          چـه نـکـوتـر آن کـه مـرغـی ز قـفـس پـریـده باشد

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند                     چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد

یاد آر

ای مرغ سحر ، چو این شب تار ،
بگذاشت زسر سیاهکاری ،
وز نفحه ی روحبخش اسحار ،
رفت از سر خفتگان خماری ،
بگشوده گره ز زلف زر تار ،
محبوبه ی نیلگون عماری ،
یزدان به کمال شد پدیدار ،
واهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده ، یاد آر !
ای مونس یوسف اندراین بند،
تعبیر ، عیان شد تورا خواب ،
دل پر ز شعف ، لب از شکر خند،
محسود عدو ، به کام اصحاب ،
رفتی بر یار و خویش وپیوند ،
آزادتر از نسیم و مهتاب ،
زان کو همه شام با تو یک چند ،
در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ، یاد آر !
چون باغ شود دوباره خرم ،
ای بلبل مستمند مسکین !
وز سنبل وسوری و سپرغم ،
آفاق نگارخانه ی چین ،
گل سرخ وبه رخ عرق ز شبنم ،
تو داه ز کف ، زمام تمکین ،
زان نو گل پیشرس که در غم ،
ناداده به نار شوق تسکین ،
از سردی دی فسرده ، یاد آر !

ای همره تیه پور عمران ،
بگذشت چو این سنین معدود،
وان شاهد نغز بزم عرفان ،
بنمود چو وعدخویش مشهود ،
وز مذبح زر چو شد به کیوان ،
هر صبح شمیم عنبر وعود ،
زان کو به گناه قوم نادان ،
در حسرت روی ارض موعود ،
بر بادیه جان سپرده ، یاد ار ،

چون گشت ز نو زمانه آباد ،
ای کودک دوره ی طلایی ،
وز طاعت بندگی خود شاد ،
بگرفت ز سر خدا خدایی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شداد ،
گل بست زبان ژاژخایی ،
تسنیم وصال خورده ، یاد آر!

حریم عشق

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

آن کیست .....

آن کیست که از روی کرم با ما وفاداری کند
برجای بدکاری چومن يکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای ونی آردبه دل پيغام وی
وانگه به يک پيمانه می بامن وفاداری کند
دلبرکه جان فرسودازاوکام دلم نگشودازاو
نوميدنتوان بودازاو شايدکه دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طره تامن بوده ام
گفتامنش فرموده ام تاباتوطراری کند
پشمينه پوش تندخوازعشق نشنيدست بو
ازمستيش رمزی بگوتاترک هشياری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بودياری چنان
سلطان کجاعيش نهان بارندبازاری کند
زان طره پرپيچ وخم سهل است اگربينم ستم
ازبندوزنجيرش چه غم هرکس که عياری کند
شدلشکرغم بی عددازبخت می خواهم مدد
تافخردين عبدالصمدباشدکه غمخواری کند
باچشم پرنيرنگ اوحافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ اوبسيارطراری کند

با حافظ ....

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی